فروم+قسمت جدید فیک
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 38
بازدید کل : 20529
تعداد مطالب : 164
تعداد نظرات : 451
تعداد آنلاین : 1

sj call
سلام دوستان و خصوصا ای ال اف ها...امیدورام اوقات خوبی رو باهم سپری کنیم...
چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 12:59 ::  نويسنده : eunhyuk       

پارت2

İmage
دونگهه
صبح از خواب بیدار شدم ولی هنوز خسته بودم ...
دونگهوا:صبح بخیر دونگسنگ خوشکل من...
-:صبح بخیر هیونگ
خواستم دوباره برگردم بخوابم که احساس کردم چیزی روی لـ بام داره حرکت میکنه...نه...بازم..خودمو سریع عقب کشیدم وتقریبا داد زدم:هیونگ!!!این چه کاریه؟
دونگهوا:واقعا نمیدونی چه کاریه؟
-:دفعه ی بعد به مامان وبابا میگم
دونگهوا:تو دیگه بزرگ شدی...نیازی نیست به اونا چیزی بگـ ـی
دوباره جلو اومد و شروع کرد به بو سید نم ...از این کارش متنفرم ولی چاره ای نداشتم دستامو دوره گردنش حلقه کردم و اون هم دستاشو دوره کمرم حلقه کرد...
چند ثانیه بعد دستاشو زیر لـ باسم حس کردم خودمو عقب کشیدم:لطفا دیگه اینکارو نکن هیونگ
هیونگ چیزی نگفت از سکوتش متنفر بودم ...هیچوقت علامته خوبی نبود..
از اتاق بیرون اومدم امروز یکشنبه بود با روزایه تعطیل حال میکردم ولی امروز بدترین روز زندگـ ـیم بود...فردا اولین روز مدرسه ست...اه....
هیونگ از اتاق بیرون اومد...مامان تو آشپزخونه بود ولی اثری از بابا نبود!!
رفت تو اتاق..سریع دوش گرفتم و از خونه زدم بیرون....
واقعا از کارای بابا سر در نمیارم...همینطور که توافکارم غرق بودم چشمم به آیفون خونه ی همسایمون افتاد...دستمو رو زنگ گذاشتم و حدود 10 ثانیه فشار دادم و در رفتم ...پیچیدم تو کوچه و 1 دقیقه بعد برگشتم همونجا...همسایمون ایستاده بود اونجا...
خودمو زدم به بی خیالی:سلام آقای جانگ...خوبید؟یونهو خونست؟
آقای جانگ:سلام نه خونه نیست...کسی رو ندیدی از اینجا رد بشه؟
-:نه من تازه اومدم..سوری
یونهو رو دیدم که از تو خونه اومد بیرون...:بابا من دارم..
ولی با دیدنه من خشکش زد....باباش رفت داخل و در رو بست
احساس توهین کردم...چرا بهم دروغ گفت؟یه مدته نمیذارن یونهو رو ببینم!چندتا دختر از جلوم رد شدن خیلی لـ باساشون قشنگ بود...ولی هیچکدوم چشممو نگرفت...راستش دخترا همه تکرارین...منم واقعا حوصلشونو ندارم
برگشتم خونه ولی ذهنم درگـ ـیر بود بوی نهار تو خونه پیچید ولی حس خوردن نداشتم؛چند لحظه بعد خوابم برد....
8صبح سئول
بالاخره رسیدم فکر نمیکردم موکپو تا سئول این همه جاده های قشنگ داشته باشه مونده بودم مدرسه رو چجور پیدا کنم یه ماشیت خیلی شیک از جلوم رد شد...فکم تا ته باز شد؛آخه کی پول میده یه همچین ماشینی بخره؟!
یه دختر با موهای قهوای که تا کمرش میرسید از ماشین پیاده شد...عینک آفتابی زده بود و همین باعث شده بود سفیدی پوستش بیشتر شخص شه...خیابون تقریبا خلوت بود رفتم سمتش
-:سلام خانم شا میدونید دبیرستان اس ام کجاست؟
با لـ بخند جوابمو داد
خانم:سلام شیش خیابون پایین تر سمت چپه
خواستم تشکر کنم که از جلوم رد شد و رفت پول نداشتم که تاکسی بگـ ـیرم پس شروع کردم به راه رفتن بعضی خیابونا خیلی طولانی بودن ساختمونا خیلی قشنگ و بزرگ بودن،مغازه ها هم همینطور
رسیدم مدرسه واو! خیلی قشنگ و بزرگه...اومو! اگه گم شدم چی؟! رفتم تو مدرسه سر وصدایه بچه ها خیلی زیاد بود اولین سالی بود که سئول درس میخوندم...
رفتم سراغ لیست و اسممو پیدا کرد کلاس بی2 کلی تو راهرو ها گشتم تا کلاسو پیدا کردم چقدر با مدارس موکپو فرق داره!
رو یکی از صندلی ها نشستم و منتظر اومدن استاد شدم..
ولی چند لحظه بعد نگاه سنگـ ـین افراد داخل کلاس رو حس کردم برگشتم دیدم چندتاشون دارن پچ پچ میکنن و به من اشاره میکردن خودمو زدم به بی خیالی و سرمو گذاشتم رو میز که دیدم.یکی از دخترا از پنجره داشت بیرون رو نگاه میکرد یدفعه جیغش رفت تو هوا:واییییییییییی اوپا اومد هیوکجه اوپا اومد
از کلاس زد بیرون و بقیه ی دخترا هم پشت سرش دویدن تو دلم گفتم" اومد که اومد منم اومدم ولی هیچکی تحویلم نگرفت"
سر و صدا تو کلاس پیچید سرمو از رو میز بلند کردم دخترا همینطور که داشتن جیغ میزدن اومدن تو کلاس :اوپا فکر کردم امسال نمیای
یکی دیگشون گفت:اوپا این لـ باست خیلی خوشتیپ ترت کرده
شونه هامو بالا انداختم و دوباره سرمو گذاشتم رو میز که بالاخره صدایه یه پسر رو شنیدم:خوشکل خانما برید اونور هیوکجه اوپا از رانندگـ ـی خسته شده بذارید یکم استراحت کنه...
یکی از دخترا صداش به اعتراض بالا رفت:جونسو اوپا تو برو پیش طرفدارا خودت
جونسو:من شوهر هیوکجه ام نمیشه ازش فاصله بگـ ـیرم، میخوریدش
همه دخترا زدن زیر خنده
شوهرش؟فکر کردم هیوکجه پسره...سر و صدا کمتر شد و بازم یه نگاهه سنگـ ـین رو حس کردم..
تا اینکه یه دست موهامو کشید سمته بالا و سرم از رو میز برداشته شد از شدت درد برای یه لحظه جیغم رفت تو هوا... یه پسر قد بلند با موهای قهوه ای رو دیدم که اخم تو صورتش جذابش کرده بود..تو چشایه قشنگش زل زدم واقعا محشر بودن ولی با کشیده ای که به صورتم خورد برق از سرم پرید...
پسره با صدایه پر تحکمی بهم گفت:از جام بلند شو
از یه طرف هنوز تو کف قشنگـ ـیش بودم از یه طرف عصبی
-:چرا زدیم؟
یه نگاهه تحقیر آمیز بهم انداخت :برات متاسفم تا چند کلاس خوندی؟
-:ها؟چه ربطی داره؟
دستشو بالا برد و به آخر کلاس اشاره کرد:جایه دانش آموزای جدید اونجاست من هرسال اینجا میشینم
-:مگه اینجا رو خریدی؟
خم شد سمتم مچ دستمو گرفت و محکم فشار داد:با من یکی به دو نکن
-:آی آی آخ ول کن دستمو
اومد چیزی بگه که دوستش صداش کرد
جونسو:هیوک بی خیال بیا بریم اونجا بشین شنیدم این پسره از موکپو اومده نمیدونه سئول چه خبره!
این از کجا فهمید؟از کی شنیده؟؟
هیوکجه:موکپو؟موکپو کجاست؟
جونسو:یکی از شهرهای اطراف سئول
هیوکجه:آهان پس این دهاتیه...
دهاتی؟با من بود؟
-:یاا حرف دهنتو بفهم اولا این به درخت میگن دوما من دهاتی نیستم
دستاشو تو جیب شلوار جینی که پاش بود کرد و بهم زل زد:یادم باشه حتما دستامو ضد عفونی کنم شنیدم دهاتیا کلی مرض دارن
دیگه واقعا خونم به جوش اومده بود...اه پسره ی مزخرف...دلیل نمیشه چون محبوبه هرکاری دلش میخواد بکنه و هرچی از دهنش درمیاد بگه....پررو...
غرق افکارم بودم که استاد اومد توکلاس و درس شروع شد


نظرات شما عزیزان:

sss501
ساعت19:25---6 مرداد 1392
mer30

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: